وان پست
كودكي ها
به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهي كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود
حسین پناهی!
و سر انجام در یک روز گرم تابستانی دزدِ بهار، وی برای نوشتن جلفیات خود به نینی وبلاگ برگشت
# برای تیلیت مخ همهتون
پ. ن: امروز چهارمین جلسه خیاطی فصل دوم زندگی رو میرم:)))) کوکوشانل این دهه منم. حضت عباسی خیلی ساده و مسخره اس وقتمو فگد میگیره، ولی چرا میرم؟ من چمه؟ ماذا فاذا؟
مشکل الان چرخ خیاطیه! که باید بریم ببینم میتونیم یه دونه حرفه اشو با قیمت مناسب پیدا کنیم؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی