این دلتنگی ها
دارم خودمو جمع می کنم واسه زندگیم خودمو جمع میکنم واسه این حزن،این دلتنگی،این عشق نافرجام... خودمو جمع میکنم .. تو ذهنم هی میاد که : تنها هنگامی که خاطره ات را می بوسم ، در می یابم دیری ست که مرده ام....
یک سال گذشته از تنهایی، از رفتنت..
غروب جمعه ست و به همون سنگینی غروبای جمعه گذشت...
خاطره هام رو ورق می زنم خاطره هایی که نمیخام به یاد بیارم، هجوم میارن به قلبم.. نمی دونم چرا اون شاعر عزیز گفته : " خاطره ها بی رنگ می شوند به دست زمان.. " .. به خدا نمیشن..
نمیشه
کندن و بریدن و پذیرفتن این که خاطره های دوور تمام شدن و غبار گرفته ن، سخته..
دلم با رفتن آروم میگیره..
+ مشاوره گرفتم واسه کارهای مهاجرتم، عمیقا پول میخوام و عمیقا نیست..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی