درهم پرهم

نگران … منتظر … تنها … عصبانی … بهانه گیر … این روزها همه ی اینها من هستم … آرامم کن … آرامم کن …

روزمرگی

1402/3/17 14:39
نویسنده : آلیس😎
84 بازدید
اشتراک گذاری

چراغش در بي چراغي اين خانه مي سوخت

و دلش از بي خيالي اين جماعت

تنها در اين خانه گربه ها شاخ مي زدند

تنها در اين خانه سكوت علامت بيداري ترانه بود

وقتي درخت را به جرم جوانه قرنطينه مي كردند

و طبيبان بي شرم شوكران تشخيصشان گشودن رگها بود

وقتي سلاخان حرفه‌يي شمع را در شقاوت ميدان گردن مي زدند

تنها در پناه سايه ي او ايمن بوديم

حالا مرا ببين كه در اين غروب ممتد مترسك باغستاني را مانم

كارگرانش گرسنه كلاغ ها ديگر نمي آیند

بر افسانه هي بذرپاشان حلقه زنانند حلقه زنان

یغما گلرویی

دیشب استرسِ امتحان داشتم،تا ساعت دو با فی داشتیم خیاطی تمرین میکردیم،ینی اون تمرین میکرد من نقش مربیشو داشتم:دی، ساعت دو دو نیم بود که اومدم نمازمو خوندمو کمی مدتیشن کردم و ریلکس کردم نیتم آوردم واسه روزه فردا🥴☺️، صبحم ساعت پنج بیدار شدم،(سرجمع چهار ساعت نخوابیدم👀) دست صورتم رو شستم ورزش صبحگاهمو کردم، معجزه ای شکر گذاری انجام دادم و خودمو آماده کردم برم امتحان گوشی مامی یه ساعت جلوئه من باید هشت سر میدان آماده میبودم و با گوشی مامی ساعت هفت و چهل پنج دقیقه از خونه زدم بیرون، دیگه نگم چه هوایی بود 🫣😛😌به میدان که رسیدم دیدم ئه اینجا که کسی نیست، ساعت مچی رو نگاه کردم دیدن ای داد بیداد یه ساعت زود تر اومدم، خواستم برگردم خونه و بخوابم تا یه ساعت دیه که یه خانومی رو دیدم بعد سلام و احوالپرسی فهمیدم طفلک اولین بارشه و یه ساعته هم منتظره کمی نشستیم از تجربیات امتحان که من بارهای بعد رد شده بودم براش گفتم و اینا رسیدیم به اهل کدوم روستا و کجایی هستی پرسیدن که فامیل در اومد🙄 ساعت هشت و نیم افسرجانمان اومد بعد دادن کارتکس ها گروه بندی کرد چهار نفره🦥 با چند خانوم همسن و از خودم بزرگتر گروه شدم اونا میخواستن زود امتحانشون رو بدن اما من نرفتم تنها موندم، آخر سر دو تاشون قبول شدن یکیشون نه، دیگه تنها نشستم رو نیمکت تو اون آفتاب اعصابِ خورد هیچی دیه🙄

میگم افسر جان، همین افسر جان سه تا مهره ای رد زده به کارتکسم💀

هر کی رد میشد باید بیوگرافی منو درمیآورد که بچه سالی و چجوری ثبت نام کردی کم مونده بود یه کارت بزنم به پیشونیم و بگم آقا والا بلا تلا بیست و سه سالمه😬یه زن بیشور کثافط بهم گفت ازدواج نکردی؟ گفتم نه 

با یه لحن خیلی بد و غمگین گفت: آخ الهی بمیرم چرا؟ 

داغ کردددددم داغغ، ینی کمی اعتماد به نفسِ روان حرف زدن داشتم دعوا راه می انداختم: های ننه این دلسوزی تو واسه چیه گاوِ بیشور🤐🤮😡حالا با افتخار و پُز میگفت دختر من سیزده سالشه شوهرش دادم این یکی رو خیلی وقته شوهر دادم و شوهرش خیلی غیریتیه روش و اونجور واینجور و اِل و بل، انگار خیلی کار خوبی کرده رسما کودک آزاری:((

حالا دخترشم انگار عروسی اومده بود انگشت بهش میزدی یه تیوپ ضد افتاب و کرم پودر پُر میکردی، اما عاموووو منو میگی کارد میزدی خونم نمی اومد😭

دیگه ازشون دور شدم اومدم پیش چهار تا خانوم همین که نشستم پیششون، پاشدن  با شوق و ذوق رفتن امتحان بدن آخر سر هیچ کدومشون قبول نشدن:(( یه خانومی هم همراه خواهر زاده اش آمده بود با پسر دختر دوقلوش، پسر کوچکش پشتش بود ناگهانی برگشت که پسرش بد افتاد زمین گریه کرد و یه حرف نه چندان زشتی بهش زد این خانومم که نه،" گاو" عصبی پاشد زدن این بچه، سیلی چپ و راست به نوبت:/ نتونستم ساکت بمونم ذاتا اعصابم خورد بود پاشدم  داد کشیدم سرش خانوم چرا بچه رو میزنی؟ اون حتی معنی اون حرف رو هم نمیدونه! 

گفت؛ بچه باید ادب داشته! 

گفتم: اینجوری بچه رو با ادب می کنی، با زدن؟ 

گفت: بچه خودمه، مامانا از این کار ها میکنن درک میکنن:/

دیگه جواب ندادم، ابله بو و جوابش سکوت،خدا به داد بچه هاش برسه، چه آدمهای بی فرهنگی هست و خدا به چه کس های بچه میده:(( ناراحت شدم:( مادر بودن واقعا به زدنه؟ 

یه سری پسر یه سری دختر، پنج ساعت رو پا بودن در نتیجه نوبت ما شد دومین نفر سوار شدم، اول نفر سر پارک رد شد، نوبت من شد 🫣😣 ماشین امتحان تیبا بود از پارک درش آوردن صکادرات رو کامل رعایت کردم و ماشین رو راه انداختم گفت جلو اون بلوار دور بزن دورزدم کامل با توقف پنج ثانیه و چراغ راهنما، بعد یه حاج خانوم اومده بود این سر خیابان، سوارشه امتحان بده سوارش کردم بعد ادامه دادم گفت یه پارک بگیر پارک رو گرفتم خیلییی که عقب رفتم لاستیک های پشتش خورد به جدول اما فاصله درب شاگرد جلو با جدول فاصله اش میزون بود گفت پارکت رو خوب کن

گفتم: چجوری؟ 😳

-فرمان رو بچرخون

-چجوری🥴🦥

بعد فرمان رو راست کردم و جلو رفتم پارکم چهل و پنج ثانت درست در اومد، خلاص کردم و ترمز دستی کشیدم

تو مغزم گفتم رد شدم تموم شد، برگه امو درآورد مهر بزنه من تا حالا که تجربه سه بار رد شدن رو داشتم به افسر التماس نکردم مستقیم و بی حرف پیاده شدم رفتم خونه. اما این بار  خیلی حیفم اومد

غمگین گفتم میشه قبول کنی؟

گفت: قبولی  پیاده شو

من! کم مونده بود افسر رو بغل کنم پیاده شدم و تو در مثل این پیرزنها گفتم ایشالا موفق باشی خدا بهت هرچی میخوای بده خدا بهت پسر🫣بده(اصطلاحیه تو شهرمون) واست دعا میکنم، اعصاب نداشت فقد سر تکون داد و با دو برگشتم خونه رفیق یه وضعی بودا هرکی رو میدیدم میخواستم بغلش کنم، محبتم قلمبه شده بود، سامی رو دیدم بغلش کردم و به فی قبول شدنمو گفتم بغل و اینجور چیزا بعد بابام فهمید و گفت خدروشکر، در نهایت😁 ننه اینا هم فهمیدن و شیرینی خواستن اصن این وضع شیرینی خواستنه که مانع پیشرفت ایرانیهاست:))(((()))))))))  ننه رفت پیاده روی، غذا می پختم الی زنگ زد گفت؛ چی شد امتحانت؟ 

گفتم چی حدس میزنی؟ 

گفت؛ قبول؟ 

گفتم قبول، جیغ کشید و گفت خره چرا ذوق نداری؟ 

گفتم: ته کشیده ذوق دونیم! 

کمی که حرف زدیم قطع کردم، داداش بزرگه بیشتر از خودم نگران بود به اونم خبر قبول شدنمو دادم خیلی خوشال شد هی میگفت: جدی؟ قسم بخور، بگو به خدا، نیم ساعت بعد برگشت خونه یه نایلن نقل و تافی کاکائو شیرینی برام خرید، گفتم؛ اخوی روزه ام! 

گفت؛ روزه چرا؟ 

گفتم: قرض ماه رمضونه، امروز گرفتم همه جنبه معنویش رو بسنجم هم قرض دارم،هم اگه رد شدم بگم از غصه اس چیزی نمیخورم😌😎

بابامم پرسید، چای میخوری، گفتم: نه! روزه ام

گفت؛ الان معجزه روزه و نماز رو فهمیدی

خواستم بگم؛ چه ربطی داره به مهارت خودت ربط داره اما یه جنگ اعصاب دیگه رو شروع نکردم در عوض گفتم: اوهوووم دیدم:))))) 

خونه خیلی بهم ریخته اس، سفره جمع نشده، کلاس خیاطی دارم، پاهام از بس ایستادم گزگز میکنه، با این همه حس خوبی دارم خدایا شکرت

+حالا شاید کار شاخی نباشه اما خیلی وقت بود این خوشحالی رو گم کرده بودم:))))) 

+ظفررررررر دوست دارم، این خاطره ای که نوشتم واسه کسی نمیگم و تو بلاگفا و اینستا نمیذارم، تو مغزم میگنده با جزئیات  اینجا مینویسم بمونه، شاید یه روز  غمگین دوباره بخونم و این خوشحالیش دوباره بهم برگرده

پسندها (1)

نظرات (2)

✨🍀𝘼𝙣𝙖𝙝𝙚𝙡 𝙘𝙝𝙖𝙣✨🍀𝘼𝙣𝙖𝙝𝙚𝙡 𝙘𝙝𝙖𝙣
17 خرداد 02 15:29
سلام! من آناهلم
خوش اومدی به نی نی وبلاگ🌚🌿✨
عکسه خودتی..؟😶 چقدر خوشگلیییییی
وایی مردم فضول شدنا!🤣اخه ادم عاقل به تو چه که بقیه ازدواج کردن یا نه... ولی خیلی خوبه که آدم کوچیکتر از سنش بنظر برسه، نه؟ واقعا ۱۳ سالگییی؟؟!!!(دارم با خودم مقایسه میکنم که امسال ۱۴ سالم تموم میشه...) زنه یه تختش کم بوده والا!
وای چقدر بد... من مامانم تاحالا نزدتم ولی خیلی بده که بخوای بچتو با زدن ادب کنی.
اوووووو قبول شدنتو تبریک میگممم!!😀 
میتونم بپرسم چه شهری هستین؟
آخرش که گفتی به کسی نمیگی(تو اینستا و...) منظورت این بود که نمیخوای کسی بخونتش؟ جو اینجا واقعا خیلی بهتر از جاهای دیگه&zwnjست. ولی اگه نمیخوای اصلا خونده بشه مطالبت رو رمز دار کن
بنظر من که خیلی متن قشنگی بود)) با اینکه نمیشناسمت ولی منم خوشحال شدم که قبول شدی😀🌚💚
خوشحال میشم وب من رو هم دنبال کنی❤️🌿

 
آلیس😎
پاسخ
سلامممم برتو 
عکس خودم نیست، سیلا تورکاوغلو بازیگر ترکه)) 
مردم همیشه فضولن
مرسیییییی عزیزم، بذار اسم شهرمون هم مجهول بمونه بوس به تو
✨🍀𝘼𝙣𝙖𝙝𝙚𝙡 𝙘𝙝𝙖𝙣✨🍀𝘼𝙣𝙖𝙝𝙚𝙡 𝙘𝙝𝙖𝙣
17 خرداد 02 23:28
اوه نمیشناسمش... مهم نیست بهرحال 
باوشه🌚✨
آلیس صدات کنم؟ 
آلیس😎
پاسخ
مشکلی نیس:-))))) یس😎
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به درهم پرهم می باشد