طُ
تو به تقصیر خود افتادی ازین در محروم.. .. دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن به ازین دار نگاهش که مرا می داری... پ.ن : زمان در سکوت می گذرد تشنه کام کلامی و تو خاموش اینسان؟!!... هی به خودم نهیب می زنم : این نیز بگذرد... اما این حزن کی رها می کنه این دل رو، نمی دونم... نمی دونم ...
نویسنده :
آلیس😎
18:17
شجریان
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی . . توی افکار دور و دراز خودت باشی، صدای آسمونی استادم تنها صدایی که می شنوی... حالا هر جا میخای بری برو.. آنان که به گیسو دل عشاق ربودند از دست تو در خاک فتادند چو گیسوی تا عشق سرآشوب تو هم زانوی ما شد سر بر نگرفتم به وفای تو ز زانوی خود کشته ی ابروی توام من به حقیقت گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی ... ...
نویسنده :
آلیس😎
18:41
شبهای سرد
نمی دونم چرا از صبح که چشمامو باز کردم، این آهنگ داره تو سرم دور میزنه : هنوزم چشمای تو، مثل شبای پر ستاره ست هنوزم دیدن تو، برام مثل عمر دوباره ست هنوزم وقتی می خندی، دلم از شادی می لرزه هنوزم با تو نشستن، به همه دنیا می ارزه اما افسوس تو رو خواستن،دیگه دیره؛ دیگه دیره اما افسوس به نخواستن،دلم آروم نمی گیره؛نمی گیره تا گلی بر سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت شبنمی غمزده از گوشه چشمان من آویخت دوری بین من و تو؛دوری باغ و تماشاست دوری بین من و تو؛دوری ماهی و دریاست اما افسوس تو رو خواستن،دیگه دیره؛ دیگه دیره اما افسوس به نخواستن،دلم آروم نمی گیره؛نمی گیره پ.ن: .....
mi
این روزها، این روزها، این روزها.... گاهی اونقدر شکننده میشم که کوچکترین برخورد نابجایی می تونه اشکمو در بیاره و باعث بشه برگردم خودمو مرور کنم.. خودخواهی آدمها وحشتناکه، پول وحشتناکه، این دنیای ما وحشتناکه! جهنمه! .. . . دنیای من ِ خسته این روزها بدون تو... دست که به قول شاملو در کوچه و بستر حضور مأنوس دست تو را می جوید و این راه لعنتی، این رااااه لعنتی که فقط یأس را رج می زند و بس.. باید کاری بکنم.. من پیش قدم میشم... ...
نویسنده :
آلیس😎
19:46
you
باد بوی تو را دارد... تو بی رحمی اما.. بیرحم و عجول... حتی به من فرصت ندادی خودم رو با تو پیدا کنم.. همه چیز مثل یک خواب آمد و رفت.. فقد بغض هاش موند و یه نم لبخند گاه گاهی و یه ای بابا، کاشکی یه ذره صبور تر بودی... و مرور روزهای تو و همه ای حجم حضورت و من و آرامش و اضطراب توامان جهان...! آروممم دارم به قول حافظ بر آستانه ای تسلیم سر می نهم، اما اگه گاه گاهی ننویسم این حس ها رو، میمونه تلنبار میشه تو روحی که جا واسه یه قطره آب هم نداره، که احتیاج به خونه تکانی داره. زمان چ بی رحم میگذره.. دارم سست میشم کمکم... نسبت به خیلی چیزها.. نسبت به خودم و احساساتم حتا... چه اتفاقی داره می افته؟؟&n...
مست
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم مدارا میکنم با درد چون درمان نمییابم تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم کن...